پیراهن صبوری

دفتر خاطرات من

پیراهن صبوری

دفتر خاطرات من

چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی

چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟


آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟

بى وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا؟

نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر مى خواستی, حالا چرا؟

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توأم, فردا چرا؟

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
این قدر با بخت خواب آلود لالا چرا؟

آسمان چون شمع مشتاقان پریشان می‌کند
در شگفتم من نمى پاشد زهم دنیا چرا؟

شهریارا بی حبیب خود نمى کردی سفر
این سفر راه قیامت مى روی تنها چرا؟   
      (استاد شهریار)
 

لیلی ....

(این متن مربوط به نظر خانم لیلی در قسمت نظرات می باشد که درکمال امانت داری بنا به درخواست خوانندگان درج گردیده است)

سلام

من یک زن 27 ساله و الان ساکن اروپا البته حدود یک ماه هست که به ایران برگشتم. مطالب این مقاله رو خوندم برام جالب بود. و خیلی از مطالبش منو به فکر فرو برد کاش من این هار و 4و5سال پیش خونده بودم و الان اینقدر از خودم و خدا شرمنده نبودم . من قبل از ازدواجم دختری بودم پرجنب و جوش کلی انرژی داشتم و سرشار بودم از احساس توی دانشگاه که اومدم هرچند وقت یک بار با یک پسر دوست میشدم تقریبا به هرچیزی که می خواستم میرسیدم. تا اینکه یکی از همکلاسی هام که جوان سر به زیر و بسیار باسوادی بود رو سوژه  کردم و درنهایت تونستم به خودم جذبش کنم با تمام آدم های دور برش فرق میکرد و اخلاق خاص خودش رو داشت و من تنها کسی بودم که تونسته بود بهش نزدیک بشه و بهش قول دادم که هدفم فقط ازدواجه و تصور میکردم از کارهای که توی دانشگاه میکنم بی خبره و تونستم با این حرفم جذبش کنم (ولی اون همه اونها رو میدونست و هیچ وقت به روم نیاورد) . ولی وقتی به زندگیش وارد شدم دیدم که با یک فرشته روبرو شدم با اینکه زندگی ساده ای داشت سرشار از عشق و محبت  صادقانه بود وقتی بهم قول ازدواج داد گفتش من تموم عمرم و آرزوهام رو میریزم به پات به شرط اینکه همیشه کاری کنه که اون بالا خدا ازمون راضی باشه ، بعد از مدتی برام یک خواستگار پیدا شد که 13سال از خودم بزرگ تر بود ولی دعوض شرایطش بسیار عالی بود و همه چیز داشت از پول و ثروت تا خانواده و تحصیلات با اینکه می دونستم اندازه فرهادم دوستم نداره ولی با وسوسه اطرافیان و زرق برق ماشین و تجملات قبول کردم .الان بعد از این همه سال میبینم هیچ کدوم از اون چیزها خوشحالم نمیکنه و با اینکه از همه لحاظ شوهرم برام خرج میکنه ولی توی زندگیم هیچ احساسی نیست و اگه دختر سه ساله ام نبود شاید توی غربت سکته میکردم . من بعداز چهار سال رفتم و فرهاد رو دیدم با اینکه خیلی شکسته شده بود ولی من به زندگیش حسرت خوردم هرچند الان زن زندگیش فقط مادرشه ولی وقتی رفتم خونه اش توش صفا وطراوت خاصی بود با اون همه سادگی که داشت یک دنیا آرامش داشت  ، مادرش دعوتم کردم توی خونه داشت  نماز می خوند پیراهنی تنش بود که من خیلی وقت پیش بهش کادو داده بودم اول باورم نشد ولی وقتی دکمه های تابه تا آستینش رو نشون داد دیدم همون پیراهنه ازاینکه زندگی  اون و خودم رو خراب کردم پشیمونم شاید اگه عاقل بودم الان این خونه پراز محبت و عشق خونه من بود با اینکه الان ماشین و خونه خیلی معمولی داره ولی به اندازه تمام دنیا باارزشه چیزی توش هست که من با تمام  ثروتم بهش نمی رسم ، شوهرم بیشتر از اینکه به من توجه کنه به منشی و حسابداراش توجه میکنه من فقط گاهی که برای کارهاش مهمونی میگیره براش مهم میشم اون میتونه با ثروتش هرزاران نفر زیباتر و بهتر از من رو پیدا کنه ولی من برای فرهاد فقط یکی بودم و این بالاترین ثروت بود. تمام هنر و علمم بی استفاده مونده در صورتی فرهادم برای هر طرحی که میزدم و نقاشیام  کلی تشویقم می کرد و همه شون رو دوست داشت  با اینکه باعث تنهایش شدم هنوز پیراهن با دکمه های تا به تای که بهش دادم سرنماز می پوشه و تنها چیزی که در برابر جونی از دست رفته اش بهم گفت این بود« لیلی هنوز اونی که اون بالاست رو فراموش نکردی؟» ولی توی خونه ای که سر سفره اش مشروب هست از لطف و یاد خدا خبری نیست . بله من هم خدا رو از دست دادم هم فرهادم رو هم خوشبختیم رو شما رو به  خدا سوگند وقتی می خواید کاری بکنید قبلش فکر کنید تا روزی مثل من شرمنده خدا و بنده اش نشید روی قلب و عشق هیچ آدمی نمیشه بها گذاشت مفت معامله نکنید.

هرجایی گری

هرجایی گری

مقدمه

دل را باید پای‏بند یک حقیقت و محبت کرد و بر سر همان ایستاد و وفا نشان داد. شاید هیچ گوهری نفیس‏تر از عشق و محبت نیست که خانه دل را به تصرف خویش در می‏آورد و فرمانروای دل می‏شود؛ به شرط آن که این فرماندهی، از خدا و عقل فرمان بگیرد و راه ورود بیگانه به این خلوت‏سرا را ببندد. نباید گذاشت این دل، هرجایی شود و هر روز به کسی و چیزی دل ببندد. محبت‏ها را باید کنترل کرد. چه علاقه‏ هایی وارد دل می‏شود؟ کدام جاذبه‏ ها دل ما را تسخیر می‏کند و ما را به دنبال خود می‏کشاند؟ چه کسی لیاقت دوست داشتن و عشق ورزیدن را دارد؟ و چگونه باید از خود در مقابل هرجایی شدن و هرجای گری پاسداری کرد؟ آری پدیده (هرجایی) از آسیب های بوده که همواره بر سلامت اجتماعی و روانی جوامع انسانی تاثیر گذار و تهدید کننده بوده و هست و حتی از آن به عنوان بد کاره گی و روسپی گری نیز تعبیر کرده اند . در این مکتوب سعی بر این است که این موضوع رو  بیشتر بشناسیم و به مسائل پیرامون آن بپردازیم و نتیجه ای که در پایان انتظار میرود این است که به درک درستی از روابط خود با دیگری و جلوگیری از این چنین  پدیده ای برسیم.

ادامه مطلب ...

بهار آمد گل و نسرین نیاورد .....

بهار آمد گل و نسرین نیاورد

                                      نسیمی بوی فروردین نیاورد


پرستو آمد و از گل خبر نیست

                             چرا گل با پرستو هم سفر نیست


چه افتاد این گلستان را چه افتاد؟!

                                      که آیین بهاران رفتش از یاد


چرا پروانگان را پر شکسته‌است

                          چرا هر گوشه گرد غم نشسته‌است


چرا خورشید فروردین فرو خفت

                                      بهار آمد گل نوروز نشکفت


مگر دارد بهار نو رسیده

                              دل و جانی چو ما در خون کشیده


بهارا خیز و زان ابر سبکرو

                                      بزن آبی به روی سبزه‌ی نو


گهی چون جویبارم نغمه آموز

                                   گهی چون آذرخشم رخ برافروز


هنوز این جا جوانی دلنشین است

                               هنوز این جا نفس‌ها آتشین است


مبین کاین شاخه‌ی بشکسته خشک است

                                چو فردا بنگری پر بیدمشک است


مگو کاین سرزمینی شوره‌زار است

                                چو فردا دررسد رشک بهار است


بر آرد سرخ گل خواهی نخواهی

                                     وگر خود صد خزان آرد تباهی


اگر خود عمر باشد سر برآریم

                                   دل و جان در هوای هم گماریم


دگر بارت چو بینم شاد بینم

                                      سرت سبز و دلت آباد بینم


به نوروز دگر هنگام دیدار

                                         به آیین دگر آیی پدیدار…

                                                                                                         شاعر:هوشنگ ابتهاج

(گویندگی ژاله صادقیان و خوانندگی امیر تفتی به مدت 5:29   لینک  )