هر کسی آمد مرا در خویش پیدا کرد و رفت
در نگاهم بی کسی را یک معما کرد ورفت
تا کلید خستگی درهای حسرت را گشود
تکه های قلب خود را نذر فردا کرد و رفت
فکرهای خسته اش را پشت افکارم نوشت
نسخه های بی کسی را باز امضا کرد و رفت
در نگاهی که مرورش یاد آبی پاک بود
کینه های کهنه اش را غرق دریا کرد و رفت
دستهایش را پر از باران احساسم نمود
آسمان را در نگاه خاک معنا کرد و رفت